جن پاکنه

اکبریزدانی

هنوز آفتاب نزده بود که مش صغرا طبق عادت هر روز کتری سیاهش را از دم اجاق برداشت و قوری گل قرمز و استکان کمر باریکش را توی سبد گذاشت و از خونه زد بیرون. هر روز کارش همین بود دست نماز می گرفت، ظروف چای را می شست و با فرستادن چند صلوات راه پله پاکنه را می گرفت و به طرف بالا نفس زنان خودش را بالا می کشید از وقتی که شوهرش کربلائی مرحوم شده بود برای آب آوردن خودش پله های پاکنه را مجبور بود بالا پائین بره با هشتاد سال سن هنوز هم سر پا بود. کارهاش را بدون کمک کسی انجام می داد. سه پسرش از روزی که زن گرفتن ملک آبا و اجدادی را ول کردند و آواره این شهر و آن شهر شده بودند و به قول خودشان دنبال یک لقمه نون. پیرزن توی روستا تک و تنها زندگی می کرد هر از گاهی بچه ها سری به او می زدند اما این سرزدن دو سه ماهی یک بار، تنهایی او را پر نمی کرد. شبها خواب به چشماش نمی اومد، گاهی تا دم صبح و موقع نماز بیدار بود و نماز را که می خواند پس از خوردن یک آبجوش و آبلیمو و بعد دو سه استکان چایی با صدای قلمجسک که اطراف حیاط خونه اش می پلکید یه چرت نیم و گاهی یک ساعته می زد . دیشب اما نمی دونست چطور گذشته بود و همه اش وهم برش می داشت، همه اش خیال می کرد دو تا چشم مواظبش هست و صبح زود هم که به طرف پاکنه می رفت شروع به خواندن آیت الکرسی کرده بود و دائم به دور خودش فوت می کرد.


با گفتن بسم الله پایش را روی اولین پله پاکنه گذاشته بود که صدای شالاپ بلندی از توی تاریکی جوی قنات وحشت زده اش کرد از دعاها و اوراد هر چه را که بلد بود شروع به خواندن کرد و دو سه بار دیگه بسم الله گفت پایش به پله دوم نرسیده بود که دوباره صدا تکرار شد مش صغرا از ترس همانجا نشست فکر کرد کسی زودتر از او برای غسل وارد جوی پاکنه شده منتظر بود که کسی بالا بیاید اما هر چه انتظار کشید کسی بالا نیامد. دوباره وهم و خیالات دیشب به سرش ریخت از توی تاریکی قنات احساس می کرد کسی زیر نظرش دارد، احساس می کرد کسی مواظبش هست. ترسش بیشتر شد می خواست برگردد اما پیش خودش گفت سالهاست کار من همین است، باعث خجالت است که ترس برم داره مردم چی می گن اگه من با این سن و سالم بترسم به نوه هام که هر از گاهی اینجا میان و هنوز از ترس جوی قنات را هم ندیده اند باید حق بدم بترسن. با این فکر لبخندی روی لبش نشست و روی پا بلند شد پایش به پله چهارم یا پنجمی رسید که صدایی بلند تر از قبل بر جای میخکوبش کرد چند لحظه ای مانده بود چه کند اما یکباره مثل قرقی به طرف بالا دوید چنان با سرعت خودش را از دهنه پاکنه بیرون انداخت که رجبعلی اویار که تازه داشت به خونه می رفت با وحشت خودش را کنار کشید تا مش صغرا رد بشه اما مش صغرا که یک آدمیزاد را دیده و شناخته بود همانجا فرش زمین شد و از هوش رفت رجبعلی بالای سرش نشسته و صدایش می کرد و پشت سرهم صلوات می فرستاد و از اینکه نامحرم بود و نمی تونست به مش صغرا دست بزنه استغفار می کرد کتری مش صغرا را برداشت که آبی به صورتش بزنه و او را به هوش بیاره اما کتری حتی یک قطره آب هم نداشت رجبعلی وقتی جوان بود خاطرخواه مش صغرا بود اما دست روزگار هرگز به این دو دلداده اجازه نداد کنار هم قرار بگیرند رجبعلی کتری را برداشت و به دهنه پاکنه نزدیک شد می رفت تا کتری را آب کرده و بالای سر مش صغرا برگرده اما با قرارگرفتن پایش در پله اول چنان صدای شالاپ بلندی به گوش رسید و بعد نفسی که انگار از سینه صد تا آدمیزاد یکهو کنده شود در پاکنه پیچید، رجبعلبی مرد بود اما آدمیزاد بود از قدیم الایام شنیده بود که پاکنه پاک نیست حتی پدربزرگش عروسی از ما بهتران را در این پاکنه دیده بود با گذشتن این خاطرات رجبعلی مثل اینکه پر در آورده باشد به طرف بالا دوید پشت سرهم بسم الله می گفت. مش صغرا با صدایی هوم مانند که از گلویش خارج شد، پایش هم تکانی خورد و کمی بالا آمد همین کافی بود که رجبعلی وحشت زده پایش به پای مش صغرا گیر و درست روی او نقش زمین شود. با فرود آمدن رجبعلی چشم مش صغرا باز شد و وقتی رجبعلی را روی بدنش احساس کرد جیغی کشید و دوباره از هوش رفت. بیچاره رجیعلی هم از ترس فریادی از ته دل کشید و همانجا بی هوش شد. همسایه های نزدیک پاکنه که صدای جیغ آنان را شنیده بودند سراسیمه به طرف پاکنه دویدند، صحنه ای را که می دیدند برایشان قابل باور نبود رجبعلی سرش را روی سینه مش صغرا گذاشته بود و هر دو بی هوش بودند بعضی شروع به استغفرالله گفتن نمودند. کدخدا زیر لب فحش و ناسزا می داد، ابراهیم پسر سکینه خاتون که تازه از شهر برای هواخوری ایام عید آمده بود با صدایی گفت دمت گرم رجبعلی خدایی به این می گن یه عاشق، پیر شده ولی هنوز عشقش نپریده، سکینه خاتون گفت خفه شو لنده هور برو اون مرتیکه رو از روی پیره زن بردار غیرت هم خوب چیزیه اگه ننه بزرگ خودت رو اینطوری یکی بی ناموس کنه خوبه. ابراهیم گفت خدا وکیلی اگه من یه همچین ننه بزرگی داشتم و یه همچو آدمی عاشقش بود که اینهمه سال هنوز سر پیری هم ولش نکنه اگر پای زندگیم هم بود دستشون و توی دست هم می گذاشتم ما جوان های امروزی که عشق حالیمون نیست دلمون عینهو کاروانسرای شاه عباسی امروز یکی وارد میشه اون قبلی خارج، حضرت عباسی دمتون گرم لیلی و مجنون باید بیان از این دو تا درس بگیرن. کدخدا گفت حالا نمی خواد لفظ قلم بشکنی تکون بخور این صحنه زشت رو درستش کن و پشت سر هم لبش را می گزید، با دست پشت دست می زد که خدا لعنت کنه آدم بی ناموس شلوار گنده رو. دوره آخرالزمون شده اگه آقا امام زمان همین جمعه بیاد تعجبی نداره کفر همه جا را گرفته سینما و ماهواره و این، ترنت دیگه غیرت برای مردم باقی نگذاشته اند، ابراهیم با کمی عصبانیت گفت چی میگی مرد مومن این بنده گون خدا سینما و ماهواره اشون کجا بود اینترنت و کامپیوترشون را کی دیده، کدخدا گفت ترنت وقتی جوان هارو خراب کنه پیرها هم بی نصیب نمی مونن. ابراهیم گفت کدخدا سر ترنت به این می چسبه درستش اینترنته، کدخدا گفت نره خر حالا یا این ترنت یا اون ترنت بیا کمک کن این بابارو بلند کنیم این معصیت رو هر چی مردم نبینن بهتره وقتی داشتند رجبعلی رو بلند می کردند یک صدای هی هی مانندی از گلویش خارج شد کدخدا غرید: هی هی و مرگ بی غیرت کیفم می کنه. سکینه خاتون با آفتابه ای پر از آب از خونه که در همون نزدیکی بود برگشت و با آب زد به صورت مش صغرا، اونو بهوش آورد کدخدا هم چند تا کشیده آبدار توی گوش رجبعلی خوابوند و مقداری آب تو صورتش پاشید تا بهوش آمد. همین که بهوش اومدن با لکنت زبون می خواستن چیزی بگن رجبعلی گفت ج ج ج ن پاپاپاکنه و مش صغرا دهنه پاکنه رو نشون می داد و با زبان گرفته می گفت از ماماماب ب ب بهترون بود ج ج جن بود ابراهیم چراغ دستی رجبعلی را روشن کرد و وارد پاکنه شد پاش که به دهنه پاکنه رسید صدای شالاپ شالاپی بلند از توی پاکنه به گوش رسید، مردم حاضر باور کرده بودند که اجنه توی قنات مشغول آبتنی هستند. ابراهیم رفت پایین و پس از چند دقیقه که صداهای مختلفی مثل درگیری دو نفر در جوی آب بگوش رسید. سکینه خاتون جیغی زد و شروع به بسم الله گفتن و فوت کردن به اطرافش کرد به کدخدا گفت: کمکش کنید مرد بچه ام جنی می شه، از ما بهترون اگه مزاحمشون بشی تا آخر عمر ولت نمی کنن تو رو خدا دعایی آیه ای که اونارو فراری بده بخون و بچه ام رو نجات بده. کدخدا تندوتند عربی بلغور می کرد اما جرات نزدیک شدن به در پاکنه را هم نداشت وسط این سروصدا ابراهیم از ته پاکنه فریاد زد جیغ نزن ننه خیالی نسیت دارم میام بالا همه چند قدم عقب رفتند و بعد کسانی که کمی شجاع تر بودند یواش یواش جلوتر اومده و سرک می کشیدند ابراهیم کره خر کوچکی پشت گردنش بود و از در پاکنه خارج شد اون رو زمین گذاشت و با خنده گفت زبون بسته افتاده بود توی جوق خوب شد که خفه نشده، بالا هم نمی تونست بیاد. سکینه خاتون گفت پس جن پاکنه اینه الهی سقط بشی کره خر، این همه آدم را منتر خودت کردی.

چند روزی گذشت با وجودی که کدخدا نسخ کرده بود صحنه ای که از رجبعلی و مش صغرا دیده اند کسی بازگو نکنه جریان به گوش مش صغرا رسید. مش صغرا بعد از نفرین زیاد و درخواست آتیش جهنم برای رجبعلی از خجالت دق کرد و مرد. وقتی جریان به گوش رجبعلی هم رسید از ناراحتی و خجالت توی کوجه های ده راه افتاده بود و هر که را می دید قسم می خورد از افتادن روی مش صغرا منظوری نداشته اما پس از شنیدن مرگ مش صغرا تا شب نکشید، یعنی مش صغرا را جا شسته بودن و کفن کرده برای دفن می بردن که جسد رجبعلی را وارد مرده شورخانه کردند. در این مراسم ختم ابراهیم عجیب بی تابی می کرد و همه اش می گفت آدم یاد رموو ژیلایوت داودوچی می افتد خاطره شیرین و فرهاد باباطاهر گنجوی زنده می شه، ای خدا لیلی و مجنون باید بیان از این دو تا یاد بگیرن دمتون گرم به مولی یه روز نتونستن دوری هم رو تحمل کنن به این می گن یه عشق خفن.

مدت ها از این جریان می گذره اما بچه های مش صغرا دیگه از خجالت توی ده پا نگذاشته اند و بچه های تخص ده عکس کره خری را روی دیوارهای روستا کشیده و زیرش نوشتن جن پاکنه قاتل مش صغرا و رجبعلی کدخدا هنوز هم اعتقاد داره آخرالزمان نزدیکه و این ترنت همه را بسوی فساد کشیده و ابراهیم هنوز نتونسته به کدخدا یاد بده ترنت خالی نیست یه این هم سرش می چسبه و می شه اینترنت

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا